کد مطلب:24326 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:286

نامه پیامبر به خسرو پرویز
در سال هشتم هجری، پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله ضمن نامه ای خطاب به خسروپرویز، وی را به دین اسلام فرا خواند:

«به نام خداوند بخشنده مهربان. از محمد رسول خدا به خسرو، بزرگ(پادشاه) ایران، سلام بر كسی كه راهنمایی را پیروی كند و به خدا و رسولش ایمان آورد و گواهی دهد كه معبودی جز خدای یگانه و بی انباز نیست و این كه محمد، بنده و فرستاده او به همه مردم است، تا هركه را زنده باشد، بیم دهد و گفتار بر كافران واجب آید. پس اسلام آور تا سالم بمانی و اگر سر، باز زدی، همانا گناه مجوس بر توست».

با استفاده از قسمت اخیر نامه پیامبر، می توان مدعی شد كه در جریان مسلمان شدن ایرانیان، هر خونی ریخته شده است، گناه اول و بزرگش متوجه شاهان و بزرگانی است كه حقیقت اسلام را می دانستند اما كتمان نمودند تا چند روز بیشتر بر حكومت و دنیاداری ادامه دهند و اگر شاهان و بزرگان ایران طبق اخبار گذشتگان و اطلاع از بعثت پیامبری موعود و نیز دعوت صریح و آشكار پیامبر، اسلام را قبول می نمودند حتما احتیاجی به برخوردهای نظامی پیدا نمی شد.

چون نامه پیامبر را بر خسرو خواندند، خشم، او را فرا گرفت كه به چه جرأتی پیامبر نام خود را قبل از نام شاهنشاه ایران آورده لذا نامه را پاره كرد.طبق سروده نظامی گنجوی، پیامبر در نامه نوشته بود:



نه برجا و نه حاجت مند جائی است...

گواهی ده كه عالَم را خدائی است



مرا بر آدمی پیغمبری داد

خدائی كآدمی را سروری داد



بهشت شرع بین، دوزخ رها كن

ز طبع آتش پرستیدن جدا كن



مسلمان شو مسلم گرد از آتش...

در آتش مانده ای وین هست ناخوش



بجوشید از سیاست خون خسرو

چو قاصد عرضه كرد آن نامه نو



چو افیون خورده مخمور درماند

به هر حرفی كز آن منشور برخواند



نوشته از محمّد صلی الله علیه و آله سوی پرویز

خطی دید سواد هیبت انگیز



كه گستاخی كه یارد با چو من شاه

غرور پادشاهی بردش از راه



نویسد نام خود بالای نامم

كه را زهره كه با این احترامم



نه نامه، بلكه نام خویشتن را

درید آن نامه گردن شكن را



«یعقوبی» عكس العمل شاه را به گونه ای دیگری بیان می دارد:

پادشاه ایران در جواب نامه پیامبر، نامه ای نوشت و آن را در میان دو پاره حریر نهاد و در میان آن دو، مُشكی گذاشت. چون فرستاده شاه، نامه را به پیامبر تسلیم نمود، پیامبر آن را گشود و مشتی از مشك برداشت و بوئید و به یاران خویش گفت: «ما را در این حریر نیازی نه و از پوشاك ما نیست، باید البته به دین من درآیی یا خودم و یارانم به سرت خواهیم آمد و امر خدا از آن شتابنده تر است، اما نامه ات، پس من از خودت به آن داناترم و در آن چنین و چنان است» و آن را نگشود و نخواند و فرستاده نزد خسرو باز گشت.

به نظر «احمد بن حنبل» و «خطیب بغدادی»؛ «خسروپرویز» در جواب نامه پیامبر، نامه و هدایایی برای آن حضرت فرستاد.

افسوس كه تاریخ، متن نامه شاه ایران را كه حتم با توجه به چگونگی ارسال جواب، حاوی مطالب محترمانه ای بود، ثبت نكرده است. به نوشته «ابن هشام»، «خسرو» طی دستوری به باذان فرمانروای ایرانیِ یمن، نوشت:

«به سمع ما چنین رسید كه مردی در حدّ مكه پیدا شده و طاعتِ ما نمی برد و مردم را به دین خود می خواند و می گوید: من پیغمبر خدایم. اكنون لشگر برگیر و به جنگ وی شو(برو) اگر به طاعت ما درآید و از این كار توبه كند. وی را بگذار و گرنه سرِ وی را بردار و پیش من فرست».

اما در منابع دیگر مانند «مسعودی»، «طبری»، «بلعمی»، «ابن بلخی»، «ابن اثیر» و «ابن خلدون» چنین آمده كه «خسرو» به «باذان» دستور داد دو نفر نماینده به مدینه بفرستد (یا خود از مداین فرستاد) تا پیامبر را نزد وی آورند(یا ارسال دارند).

با توجه به آگاهی های متعدد خسروپرویز از ظهور و بعثت پیامبر موعود و نامه احترام آمیزش و این كه دستور آوردن حضرت را داده بود، آیا نمی توان تصور نمود كه قصد خسرو، تحقیق حضوری از پیامبر بوده است؟ اگر قصد خسرو كوبیدن اسلام و پیامبر بود، به راحتی می توانست لشگری برای این امر ارسال دارد.

«باذان» كه شخص عاقل، هوشمند و آگاه به اوضاع اعراب و مسلمانان بود، نامه سنجیده ای خدمت پیامبر اسلام نوشته و نامه خسرو را به آن منضم ساخت و همراه دو نماینده به اسامی «بابویه» و «خسرو»، به مدینه ارسال داشت. آن دو در شرف یابی حضور پیامبر، موضوع مأموریت و نامه ها را معروض داشته و خواستار گردیدند حضرت همراه آنان برود. مترجم این گفتگوها، ایرانی پاك نژاد «سلمان فارسی» بود. پیامبر، دو فرستاده را در خانه سلمان بیتوته داد و به پذیرایی ایشان فرمان صادر فرمود. دو فرستاده مدتی را كه در برخی منابع تا شش ماه قید گردیده، جهت اخذ جواب از محضر پیامبر در مدینه ماندند. فرشته وحی، پیامبر را آگاهی داد كه «شیرویه» پسر «خسرو پرویز»، پدر را در فلان تاریخ كشته است (یا خواهد كشت) و با بازگویی این جریان به فرستادگان باذان، آن دو دچار وحشت شده باز گشتند و آنچه را اتفاق افتاده بود، به باذان گزارش نمودند. باذان در فكر فرو رفت و گفت:

«اگر این مرد پیغمبر است هم چنان كه گفته، كسری به قتل آید(و خبر آن برسد) و من ایمان به وی آورم و اگر پیغمبر خدای نیست هر آینه خلاف سخن وی پیدا شود و من آنگاه لشگر حاضر كنم و به خصم وی شوم(به جنگ وی روم)».

باذان روز به روز می شمرد و انتظار می كرد تا آن روز كه پیغمبر گفته بود، و چون بدان روز رسید، خبر بیاوردند كه شیرویه پسر كسری، پدر را بكشت.